نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

شیطونی های نازنین زهرا

عاشقتم عاشق عاشق عاشق عاشق عاشقتم عاشق خنده ها و اداهاتم

چند روز پیش که قرار بود دوستهای مامانی بیان خونمون مامانی داشت تند تند دیوارهارو تمیز میکرد منم اومدم ازش یک دستمال گرفتم تند تند دیوارهارو تمیز کنم مامانی رفت تو آشپزخونه از دور دید من چقدر تند تند و بی وقفه دارم به دیوار دستمال میکشم بعد که اومد دید من دارم نقاشی میکشم اونم با نیش بازم کلی بوسم کرد و بخلم کرد و منم براش ژست گرفتم اونم ازم عکس گرفت     وایییییییییییی وایییییییییییی که چقدر عاشق این عکستم فندق مامان قربون دندونهای خرگوشیت   ...
27 فروردين 1391

و اما تولد مامانی و یک گردش حسابی ...

سلام خانم گلم چند روز پیش که تولد مامانی بود ددی پرسید هدیه چی برام بخره منم طبق معمول گفتم هیچی بعد که خیلی بهم اصرار کرد گفتم برام یه نقاشی بکش !!!   بعد دیدم بنده خدا دوست داره برام تفلد بگیره پیشنهاد دادم بریم رنگین کمان تا نازی حالشو ببره (رنگین کمان شهربازی سرپوشیده تو قمه فکر کنم یا اولین هست یا تنها شهر بازی سرپوشیده) خلاصه بعد طی جریاناتی رفتیم و کلیییییییییییییییی خوش گذروندیم و بیشتر از همه ناناز مامانی کلی بازی کرد و به به خورد و شیطونی هم کرد جیگرم خیلی دوست دارم تمام تلاشم شادی توست نانازم   بابا سعید مرسی خیلی بهمون خوش گذشت         بقیه عکسهای ناناز رو توی ادامه...
27 فروردين 1391

شیطونی های شیرین گلم

یاد گرفتی میدوی دور خودت چرخ میزنی تا میخوام برم توی آشپزخونه مییایی با یه ژست نازی میگی ببل که بغلت کنم بوسم میکنی با نی نی هات بازی میکنی به عروسکن ممه میدی با سرویس چایی خوریت بازی میکنی با دوتا انگشت کوچولوت قند در میاری و با قوری به قول خودت داغ میریزی تو فنجون    کمک مامانی میکنی سفره میاری تا غذا تموم میشه میدویی قاشق چنگالها رو میریزی توی ظرف شوری   بابایی برات چرخ خیاطی گرفته خیلی دوستش داری باهاش بازی میکنی   یه خونه کوچولو هم برات گرفتیم یه وقتهایی سعی میکنی بری توش بشینی !!!   تا کامپیوتر روشن میشه به زور دستت رو میرسونی دکمه دی وی دی درایور رو میزنی و  هرچی بتونی سی دی و دی وی دی توش...
27 فروردين 1391

این روزهای عزیزترینم

    سلام عسل خانم دیگه مامانی شاد و شنگول میشه دخترم هم الحمدالله خیلی بهتره خدا جون مرسی که کمکمون کردی زودی نازی خوب بشه الان لالایی و منم تند و تند برات بنویسم اول شیرین زبونی های جدیدت   باباجون مامان جون آقا جون : مثلا میگی بابا جون ,  بابارو درست میگی جون رو تو دماغی اونوقته که میخوام بخورمت   مامانی و بابایی  وقتی میخوای صدامون کنی میشیم مامانی و بابایی   آبدوست و بیینج : آبگوشت و برنج غذاهای مورد علاقت البته به هرچی که در آب شناور باشه مثل ماست خیار ,کمپوت آناناس ... و غیره میگی آبگوشت   عمو به شوهر عمه سمیرا میگی   آآن : حسن پسر عمه ات پاک تاب دد : سه کلم...
27 فروردين 1391

نازگلم زودی خوب شو مامانی

سلام به همه ی دوستهای مهربونم اصلا وقت ندارم که بخوام آپ کنم حوصله هم ندارم نازی یک هفته است مریضه دو شبم بیمارستان بستری بود بچم یه ذره شده ازش فقط چشماش مونده صورتش آب شده الهی قربونش برم چهار پنج روزه لب به غذا نزده اسهال استفراغ شدید گرفته دکتر میگه ویروسه بچم چی کشید تو بیمارستان فقط خدا میدونه الان داره دوباره گریم میگره هی می خواست بخوابه که دور و برش رو نبینه چقدر گریه کرد چقدر ترسید حتی آب به کنار شیر خودمم نمی خورد یا بی حال میخوابید یا بی تاب بود و گریه میکرد کفش هاش و تلش رو اصلا نمیذاشت در بیارم که امید داشته باشه بیاد خونه ایشالله که هیچ وقت هیچ بچه ای مریض نشه خیلی سخته هنوزم خیلی خوب نشده ولی خدا رو شکر خدا رو شکر دیگه دل پ...
24 فروردين 1391

نازنین زهرا نازدونه شد !!!

سلام جیگرم قربون دخترم بشم که کلی اذیت شده و فقط صبوری کرده گلم عاشقتم حدود هفته پیش بود شنبه یکشنبه یک شب دیدم نازنین زهرا بیدار شده و نمیخوابه همش میگفت نانا یعنی بخوابونم منم هر کار کردم نمیخوابید کلافه شدم گفتم پس مامان چته بخواب بچم دست گذاشت رو پوشکش گفت از اینجا و گریه کرد منم دیدم کلی پی پی کرده و پاشم یه تیکه سوخته نصفه شبی عوضش کردم و کلی کرم بهش زدم بچم خوابید فردا صبح بردمش حمام دیدم روی کمرش دوتا دونه زده گفتم حتما از دیشبه کمی هم تب کرده بود اونم گفتم سرما خورده فرداش دیدم دونه هاش توی کمرشم زده گفتم شاید پارک که میره به خاکی چیزی حساسیت پیدا کرده روز بعد پاهاشو سینه اش هم چندتا دونه زده دیگه ترسیدم به بابایی گفتم یا گرمیش کر...
13 فروردين 1391

نزن نزن نزن

جیگر مامانی هیچ وقت من و بابایی فکر نمیکردیم اینقدر حواست به بابایی جمع باشه و این جوری دوستش داشته باشی میدونستیم خیلی بابایی رو دوست داری ولی این خیلی جلوتر از سنت بود گلم   دیشب بابایی خوابیده بود امیر عباس پسر عمه سعیده داشت باهاش بازی میکرد و میپرید و میزدش شما یکی دوبار مثل امیر عباس کردی و بعد در یک اقدام کاملا خودجوش با دو تا دستت شکم امیر عباس رو فشار میدادی هلش میدادی عقب  و میگفتی نزن نزن نزن بعد پریدی رو شکم بابایی و از هیجان کاری که کردی کلی گریه کردی قربونت برم قشنگ حریف امیر عباس که 4 سال ازت بزرگتره شدی منو و بابایی کیف کردیم از این همه عشق به بابایی ...
3 فروردين 1391